سلام!
اینجا اتفاقِ خاصى نمىافتد؛ تنها تکههایی از من است که تا اینجا، زندگی کردهام. این سایت بخشی از تجربهی زیستهی صنم کیوانیست.
من
۱۵ سالهام. کلاس ادبىِ کانونِ پرورش فکرى مىروم؛ باید زیر نوشتههایم اسمم رو بنویسم.
به خانه میروم و کتاب حافظ رو باز میکنم و میشوم «صنم». این نقطهی عطف در زندگی منه. خودم، خودم را انتخاب کردهام و از وقتی دنیا من رو با این اسم صدا زد، همهچیز برای من شفاف تر شد.
١٩ سالهام. دانشگاه رشتهی فیزیک میخونم و هنوز خبر ندارم این رشتهی غیر محبوب در ایران، بعدا چقدر بهم کمک میکنه تا صنمتر باشم؛ فیزیک میخونم و ادبیات رو دوست دارم. فیزیک میخونم و عکاسی رو دوست دارم، فیزیک میخونم و تاره فهمیدم فعالیت در یک گروه مردمنهاد ( NGO) چقدر حالم رو خوب میکنه و داره مسیر زندگىام رو انحنا میده.( من عاشق خطوط منحنی هستم)
۲۶ سالهام، آدمها برام از فرمولها مهمتر شدن ؛ دارم کتاب های انسان شناسی میخونم و بعد، دارم برای کنکورِ کارشناسى ارشد مىخونم و بعد، مطمئنم که باید مطالعات فرهنگی بخونم و بعد….
وارد دانشگاه علامه طباطبایی، رشتهی مطالعات فرهنگی میشم و میدونم پایان نامهام در مورد تجربهی زندگی کردن افراد داری معلولیت در ایرانه؛ همون دغدغهای که باعث شده این رشته رو انتخاب کنم.( اول دبیرستان که بودم دختری با ویلچر وارد کلاس شد و اتفاق، اون رو کنارِ من نشوند و بعدها، دوستِ عزیزم شدو با هم خیلى چیزها رو تجربه کردیم)
بچهها
۱۸ سالهام و میروم بیمارستان مخصوص کودکان، برایشان کتاب میخوانم و بازی میکنیم تا حوصلهشان سر نرود، هیچ کس هیچ چیزی به ما یاد نداده و من بلد نیستم باید به یک دختر بچه که سرطان خون دارد و شیمیدرمانیکرده چطور رفتار کنم. دنیا خراشی به قلبم میاندازد و میرود.
بیست و چند ساله ام و به بچههای راهنمایی و دبیرستان فیزیک و ریاضی درس میدهم و با پولش میروم انقلاب کتاب میخرم و دنیا به کامِ من است.
بیست و چند سالهام و میرویم با دوستان دانشکدهی علوم پایه، به بچههای خانه محله سرچشمه درس میدهیم. بچهها بهمان اعتماد کردهاند و فهمیدهاند با خانم معلمهای مدرسه فرق داریم و من خوشبخت ترین صنمِ دنیا هستم.
۲۶ سالهام و دوستی، متن کنوانسیون حقوق افراد دارای معلولیت برای بچهها را به فارسی ترجمه کرده. انجمن باور آنقدر پول ندارد که یک تصویرگر واقعی، بیاید جزوه را قشنگتر کند. قرار میشود من این کار را بکنم و جزوه ۱۰۰ تا ۲۰۰ عدد تکثیر شود؛ ۲ ماه بعد کتاب توسط دفتر یونیسف در ایران چاپ میشود و اسمم برای اولین بار روی جلد کتاب است!
پشتم تیر میکشد و از خطوطِ منحنىِ ناپختهی کتاب خجالت میکشم.
۲۶ ساله ام و چون به بچهها درس میدهم و برای بچهها نقاشی کشیدهام، اولین پیشنهاد کاریام را دریافت میکنم و میشوم مسئول بخش آموزش فیلمسازی به کودکان در مجتمع فنی تهران( یکی از انحناهای قشنگِ زندگىام)
۲۸ سالهام.
متنِ اختتامیه دومین جشنواره فیلم کودکانِ سپنتا، را همین ١٠ دقیقهی پیش نوشتهام و حالا روی سن هستم.
از بچهها خیلی یاد گرفتهام و حالِ روحم خوش است.
فیلمهای بچهها درخشان است و صدای کف زدنِ آدمها قطع نمیشود.
سی و چند سالهام و دارم به آموزش موثرتر به بچههای بیشتر فکر میکنم….
درباره
اينجا اتفاقِ خاصى نمىافتد؛ تنها تکههایی از من است كه تا اینجا، زندگی كردهام. این سایت بخشی از تجربهی زیستهی صنم کیوانیست.